زنی که دو بار مرُد

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


آن واقعه عجیب در روز روشن افتاد. در حالی که عده ای در خیابان عبور می کردند.صبح روزی که هلن میخواست از مونیخ به پاریس پرواز کند.میخاییل ولوف شوهر هلن تصمیم گرفته بود کار را یکسره کند و در حقیقت به دوران ریاست و حکم فرمایی هلن پایان دهد او با خود می گفت امروز دیگر آخرین روزی است که هلن می تواند رییس بازی در بیاورد.

میخاییل دیگر به ستوه آمده بود از بس هلن به او دستور داده و ناچار شده بود که این دستور را اطاعت کند،دیگر تحمل نداشت که باز هم ریاست قسمت کوچکی از موسسه هلن همسر خود را عهده دار باشد و زیر دست او کار کند و حالا می خواست خود را خلاص کند. او این نقشه را موقعی کشید که با مارلی وریر برخورد کرد.مارلی زنی بود درست هم سن و سال هلن . ازنظر شکل و قد و قواره هم کاملا شبیه بود. میخاییل پس از آن که نگاهی به اطراف خود انداخت وارد پارکینگ شد و با انگشت خود سه بار به شیشه آن اتومبیل زد. این یک علامت و نشانه بود که قبلا با مارلی گذاشته بود . طولی نکشید که هیکل زنی در داخل اوتومبیل به حرکت در آمد . اوکه کف اتومبیل دراز کشیده بود آهسته بلند شد و سرش از پشت شیشه اتومبیل دیده شد .

میخاییل با دیدن او سری تکان داد و بدون معطلی از پارکینگ وارد خانه شد ، چمدان های همسرش بسته و آماده کنار در بود . کیف دستی او هم در کنار چمدان ها قرار داشت . ظاهرا همه چیز آماده بود تا به سمت پاریس پرواز کند . میخاییل در کیف دستی او را باز کرد و بعد از جست و جوی مختصری گذرنامه و بلیط هواپیما را پیدا کرد و آن را برداشت.

گذرنامه و بلیط هواپیما هر دو با نام هلن دولو صادر شده بود . اما زن دیگری به نام مارلی وریر که شبیه هلن بود باید طبق نقشه میخاییل به جای هلن مسافرت میکرد و از این گذرنامه و بلیط هواپیما استفاده می کرد و چون فوق العاده شبیه هلن بود کسی متوجه نمی شد که گذرنامه و بلیط متعلق به او نیست .

طولی نکشید که هلن لباس هایش را پوشید و آماده حرکت شد،وقتی شوهرش را دید با خونسردی خیلی زیاد پرسید:چه کاری داری چه شده ؟ میخاییل گفت : کاری نداشتم فقط میخواستم بدانم تاکسی کی دنبال تو می آید که چمدان ها را بیرون ببرم . اما هلن پوزخندی زد و گفت زحمت نکش . این کار را راننده تاکسی هم می تواند انجام دهد .

هلن نگاهی به چمدان های آماده خود کرد و میخاییل این طور وانمود کرد که می خواهد از اتاق خارج شود . هلن که مشاهده کرد او دارد می رود به طرف دیگر برگشت و پشتش را به او کرد . این فرصت خوبی برای انجام نقشه میخاییل بود که با چابکی از عقب سر به هلن نزدیک شد و با میله ای که در دست داشت ضربه محکمی به مغز زن وارد آورد. او بدون این که بتوان د حتی فریادی بکشد به زمین افتاد و در جا مرد !

میخاییل بدون معطلی پله ها را پایین رفت و وارد پارکینگ شد و با دست به مارلی اشاره کرد.مارلی به سرعت از اتومبیل خارج شد و آنها هر دو به اتفاق به طرف خانه برگشتند . در راه میخاییل به مارلی گفت: ـ فرصت زیادی نداریم . جسد او داخل اتاق روی زمین افتاده . تو سریع یکی از لباس های او را بپوش و لباس های خودت هم داخل زباله سوز بینداز . در این مدت من تاکسی را خبر می کنم تا تو را به فرودگاه برساند . فقط یادت نرود که در پاریس کاغذها و مدارک هلن را می سوزانی تا به دست کسی نیفتد . بعد با اوراق شناسایی خودت و با عنوان مارلی بر میگردی .

بعد از ان که مارلی با تاکسی به فرودگاه رفت تا از مونیخ به پاریس پرواز کند،میخاییل نفس راحتی کشید . حالا دیگر همه چیز به خوبی تمام شده بود . او به زودی می توانست در روزنامه آگهی کند که همسرش ناپدید شده است و شرکت هواپیمایی و ماموران فرودگاه هم گواهی می کنند که آن روز هلن با هواپیما مونیخ را به مقصد پاریس ترک کرده . بنابراین دیگر کسی مزاحم او نمی شد و کوچکترین سوءظنی پیدا نمی کند که همسرش را کشته است.

حالا باید از شر جسد راحت می شد . او یک کیسه پلاستیکی بزرگی را که قبلا آماده کرده بود آورد و جسد را داخل أن انداخت و به سرعت از پله ها پایین رفت و وارد پارکینگ شد. صندوق عقب اتومبیل را باز کرد و جسد را به راحتی در آن جای داد و در صندوق را قفل کرد . حالا بایستی جسد را از منزل خارج کند این از هر موضوعی مهم تر بود. با احتیاط زیاد اتومبیل را از پارکینگ خارج کرد . باران به شدت می بارید و خیابان کاملا خلوت بود این بهتریت فرصت برای میخاییل بود . او اتومبیل خود را به طرف ساحل رودخانه ایزار برد و جاده ساحلی رودخانه را به سرعت طی کرد . چند کیلومتر دورتر از شهر رود ایزار وارد گودالی شده و دریاچه کوچک و عمیقی را تشکیل می داد. این جا از هر جهت برای کاریکه او داشت مناسب بود. او اتومبیل خود را در نقطه دورافتاده کنار دریاچه متوقف کرد و اطراف را خوب نگاه کرد . هیچ کس آن جا نبود . آهسته در صندوق عقب اتومبیل را باز کرد و کیسه حامل جسد هلن را از آن بیرون آورد . سر کیسه را باز کرد و مقداری سنگ که در آن حوالی بود در کیسه انداخت تا به اندازه کافی سنگین شود و در آب فرو برود . بعد دوباره سر کیسه را بست و طنابی را آورد به سر آن بست و کیسه را آهسته به طرف سطح دریاچه که تا محل او چند متری فاصله داشت برد و طناب را شل کرد،جسد به آرامی به سطح دریاچه پیش می رفت.

کیسه حامل جسد به آرامی به سطح دریاچه رسید و ناگهان میخاییل طنابی را که به سر آن بسته بود رها کرد و کیسه داخل آب افتاد و چون سنگین بود به یرعت به اعماق دریاچه . به این ترتیب میخاییل هم از شر جسد راحت شده بود و به سرعت با اتومبیل خود به سمت خانه بازگشت .او به سرعت دست و روی خود را شست . لباس هایش را عوض کرد و بعد سوار اتومبیل دیگری شد و به سمت دفتر کار خود در موسسه همسرش هلن رفت . درست در همان ساعت همیشگی به دفتر رسید . همکاران او عادت کرده بودند هر روز صبح سر همان ساعت میخاییل را در دفتر خود ببیند . حتی روزهایی که هلن به سفر می رفت . آن روز صبح هم او بدون تاخیر
ساعت نه و نیم صبح وارد دفتر کار خود شد به این ترتیب هیچ کس نمی توانست تصور کند که او همسرش را به قتل رسانده است. قرار بود مارلی نزدیک غروب به میخاییل تلفن کند و بگوید که چه اتفاقی برایش افتاده . البته میخاییل مطمئن بود که مشکلی پیش نخواهد آمد . نزدیک غروب میخاییل از دفتر کار خود به خانه برگشت و در اتاق نشیمن نزدیک تلفن روی مبل راحتی نشست و منتظر تلفن مارلی شد .

در همین موقع صدای موتور اتومبیل به گوش رسید. او به سمت پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت.اتومبیل متعلق به پلیس مونیخ بود دو نفر از آن پیاده شدند و به سمت در ویلا آمدند.موقعی که صدای زنگ در ویلا بلند شد میخاییل نگران شد و دست هایش به لرزه افتاد . او در را باز کرد و یکی از ماموران پلیس سری مقابل او فرود آورد و با احترام گفت : معذرت می خواهم شما آقای دولو هستید ؟ میخاییل دولو ؟

میخاییل با سر به آنها جواب مثبت داد . با حالتی که قلبش به شدت می تپید و نمی توانست روی پای خود بایستد . او از خود می پرسید چه شده که پلیس به این زودی به سراغ او آمده است ؟
این سوال هایی بود که هیچ جوابی نمی توانست برای آنها پیدا کند. ماموران پلیس وارد ویلا شدند و با تعارف میخاییل روی صندلی نشستند و میخاییل با ناراحتی پرسید: چه خدمتی میتوانم برای شما انجام دهم؟

یکی از ماموران پلیس با ملایمت شروع به صحبت کرد و گفت : ببخشید آقای دولو آیا خانم شما با هواپیما امروز صبح از مونیخ به سمت پاریس پرواز کرده ؟ میخاییل با ترس و لرز جواب داد: بله چه طور مگه چه شده است ؟ مامور پلیس در حالی که به زحمت می توانست صحبت کند جواب داد :آقای دولو من متاسفم که باید خبر ناراحت کننده و وحشتناکی را به شما بدهم .

هواپیمایی که خانم شما را به پاریس میبرد در نیمه راه در آسمان منفجر شده و تصور نمی رود کسی از سرنشینان آن زنده مانده باشد. میخاییل دولو تا چند لحظه درست معنای حرف‌های ماموران پلیس را نمیفهمید و متوجه نبود آنها چه می گویند و پس از آن که به تدریج احساس کرد که چه اتفاقی رخ داده بی اختیار تمام بدن او بی حس و کرخ شد . اخر او خود را در مرگ مارلی مقصر میدانست.

میخاییل دولو کاملا گیج شده بود و نمی دانست چه بگوید و چه عکس العملی نشان دهد. ماموران پلیس که اورا در آن حال دیدند متوجه شدند او به تنهایی احتیاج دارد. پس او را تنها گذاشتند و رفتند . آن شب تا صبح میخاییل با افکار گوناگون و متشنجی درگیر بود . صبح کمی بهتر شده بود . دوباره به دفتر کارش رفت .

خبر واقعه ناگوار رییس موسسه پخش شده بود و همه سعی می کردند به میخاییل تسلیت بگویند. میخاییل پشت میز خود نشست اما نمی توانست کار کند چون به این فکر می کرد حالا با انفجار هواپیما آیا مشت او باز می شود ؟ مساله قتل هلن از نظر او زیاد مهم نبود . میخاییل خوب می دانست که جسد او در اعماق دریاچه است و کسی نمی تواند جسد او را به دست آورد. اما مارلی چه؟ بدون شک بعد از یک هفته اقوام او متوجه غیبت وی میشدند و این موضوع را به پلیس اطلاع میدادند و شاید پلیس در تحقیقات خود،در کنترل تلفن هایی که به او شده بود پی به ماجرا میبرد . او باید فکری برای این موضوع میکرد . آن روزبه هر سختی گذشت . نزدیک غروب او به آپارتمانش برگشت. با خود فکر کرد که حتی اگر پلیس تلفن های مارلی را کنترل کند میتواند بگوید مارلی و هلن با هم دوست بودند و به این ترتیب دیگر هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. وقتی به این موضوع رسید دیگر خیالش راحت شد و فکر کرد حتی انفجار هواپیما به نفع او بوده چرا که تنها شاهد ماجرا یعنی مارلی هم مرده  و او حالا دیگر بدون هیچ ترس و هراسی تنها وارث هلن به شمار میرفت و موسسه بزرگ او را به ارث میبرد. او تصمیم گرفت از اول ژوئن به مسافرت برود زیرا دیگر نمی خواست وقت خود را پشت میز موسسه و با کارمندان بگذراند.

اما درست شب قبل از آن که به مسافرت برود دو نفرمامور پلیس وارد ویلایش شدند و میخاییل را بازداشت کردند.

آن چه که پلیس را وادار به بازداشت میخاییل کرده بود مربوط به خبری بود
که در گوشه ای از روزنامه های مونیخ چاپ شده بود. این خبر به این مضمون بود:
((از اول این هفته لایروبی و پاک کردن دریاچه ایزار شروع شده است …))
در قعر این دریاچه بود که ماموران جسد هلن را پیدا کردند و با توجه به آن که میخاییل قبلا در
جواب پلیس تاکید کرده بود که همسرش مسافر هواپیمای منفجر شده بود،به راز واقعه پی بردند.

 




موضوعات مطالب